گنجشک با چنار



پنج‌شنبه، با هواپیمای ساعت ۲۱:۵۵ اهواز-تهران. چیزی از سفر هوایی نمی‌دانست و ناگهان یک ساعت بعد تو را دید و چنگ زد به سینه بلوزت. شاید هم به بازوی آن. فردا در قطار بودیم به سمت قم. کنارم نشسته بودی و برایم داستان کوتاه می‌خواندی روان و دلچسب. من اما آشفته خواندم و پر از غلط غلوط. انگار الفبای فارسی هم فراموشم شده بود! همه چیز دلنشین بود. قطار، سفر یک روزه به قم و تو روی صندلی کنارم.
   دارم دائم تغییر میکنم. سوپ شیر می‌خورم، بوی سیر حالم را بهم نمی‌زند و تهوع نمی‌آورد برایم و به این فکر می‌کنم که آیا واقعا علوم تجربی جذاب است و اصلا باید با دکترای دامپزشکی چه کنم؟ تو با من چه کرده‌ای؟
   اصلا دلم می‌خواهد با دیپلم لعنتی‌ام یک خانم خانه‌دار باشم که وقتی در را برایت باز می‌کنم کت از تنت در بیاورم. البته تو عادت نداری کت بپوشی، لااقل کوله پشتی مشکی‌ات را در بیاورم، همان که گذاشتی جلوی در خانه چند روز پیش و وقتی مشغول کاری بودی که یادم نمی‌آید برایت آوردمش داخل اتاق. با هم فیلمی دیدیم که زودتر افطار بشود و گفتن ندارد که هرکاری با تو جذابیت دارد، مثل فیلم دیدن. آخرش هم فیلم نا تمام ماند، درست مثل حرف‌هایم با تو. رفتی و خانه‌ام مرا در خانه پدری جا گذاشت. 
   دلتنگم. چند دقیقه پیش بی‌اختیار اشک ریختم. بغض دارم. حس می‌کنم تمام دنیا بدون دیدنت بیهوده است، به طور مثال خواندن پاتولوژی برای امتحان شنبه. البته باید خودم را جمع و جور کنم. بالاخره این هم می‌گذرد و دوباره آغوش تو.

اولین روز برگشتن به اهواز، بعد از فرجه امتحاناتی که با تو سر شد.

تلفن را قطع کردی و من زدم زیر گریه. زار می‌زدم از ته دل. احساس شرمندگی می‌کردم که تو یکباره از تهران آمده بودی اهواز. گریه می‌کردم اولش واقعا اشک ذوق نبود، اشک غم بود. ناراحت بودم، فکر می‌کردم چقدر باید بهتر باشم. کمی که گذشت و خوب زار زدم یادم افتاد که تو آمده‌ای و بیست روز انتظار را به یک شب تا صبح تبدیل کرده‌ای. اشکم با لبخند قاطی شد و کم کم خندیدم. از ته دل. راستش را بخواهی مدام به این فکر می‌کردم که کاش می‌آمد اهواز و به من سر می‌زد. تمام سختی راه و فاصله را به جان می‌خرید که بیاید اینجا مرا ببیند. بیاید اهواز. بعد به خودم نهیب می‌زدم که خودت را جمع کن. از حالا زیادی پرتوقع هستی. کار دارد و کلی مشغله حالا تو این سفر پر دردسر را توقع داری از او؟ آرام می‌شدم بعدش. لبخند می‌زدم و به این فکر می‌کردم بالاخره به خانه‌ام می‌رسم. آن وقتی که خانه‌ام هرکجا برود زود برمی‌گرد کنارم و همه این فاصله‌ها تمام می‌شود. 
حالا تو آمده بودی. رفتم به محوطه که تماست را جواب بدهم و باد می‌آمد، پشت تلفن هم باد می‌آمد اما من بادهای مشابه را نفهمیدم تا اینکه گفتی: یعنی الان اگه من بخوام بیام ببینمت نمیذارن؟
هیچکس نمی‌داند علت این تخفیف‌های عجیب‌وغریب هواپیما دقیقا چیست؟ چرا به یکباره پرواز تهران اهواز می‌شود نود هزارتومن، فقط کمی بیشتر از بلیط اتوبوس؟ روی چه حسابی فردا همان بلیط چند صد هزارتومن است؟ شاید یک آدم خیلی پولدار آن بالا نشسته است و به دلبخواه گاهی بلیط‌ها را با قیمت خیلی پائین می‌دهد. بعد یک دانشجوی معمولی دلش برای کسی یک جای دور تنگ شده است و به همین بهانه پرواز می‌کند. هر چه که هست دارم عادت می‌کنم به چک کردن پرواز‌ها. همین حالا بعد از نوشتن این جمله چک کردم. خبری نبود. یکصد و چند ده هزار تومان. فکر کن بیایم پیشت. همین امشب بعد از آن اول هفته‌ای که با هم گذراندیم. شیدایی!

جمعه ۲۰ اردیبهشت آخر شب فهمیدم اهوازی و شنبه صبح تو را دیدم جلوی خوابگاه.


   گفتی مگر خودش یک چیزی نداشت رویش که کاسه را تنها گذاشتی تا بیوفتد. چیزی نگفتم. باز پرسیدی و گفتم. آن جمله دردناک که حس جواب پس دادن به مافوق آدم را داشت. قبلش هم گفتی بچه داشت دست من را مک می‌زد مگر نمیدانستی گرسنه است؟ الان توی اتاق خوابیده‌ای. سرت انگار درد می‌کرد. نماندی شام بخوریم. من احساس گرسنگی می‌کنم اما مهم نیست. مهم این است که وقتی رفتی گریه کردم و احساس بدبختی. درس امتحان فردا را هم تمام نکرده‌ام و نشسته‌ام اینجا می‌نویسم. اینجا که دیگر نمی‌خوانی.

   الان رفتم نوشته‌هایت در سال 96 برای مرا خواندم. دلم لرزید. راستش دلم خواست به هم نمی‌رسیدیم و تو باز برایم می‌نوشتی یا شاید هم مرا فراموش می‌کردی. گمانم برایت ساده‌تر بود. نیاز نبود نگران خانه باشی. نیاز نبود چندجا کار کنی وقت نکنی به کارهای درسی‌ات برسی. الان همدان بودی یا توی خوابگاه. الان تلفنت زنگ زد امیدوار بودم بیرون بیایی و نیامدی. می‌گفتم. زندگی‌ات سخت نمی‌شد. مسخره است که خودم را مسبب سختی‌هایی که تحمل می‌کنی بدانم؟ البته من هم احتمالا الان اهواز بودم و هیچوقت جرئت جدا شدن از دامپزشکی را پیدا نمی‌کردم. عصر تنها می‌رفتم کارون و امشب باز هم احساس بدبختی می‌کردم. فقط دیگر نیاز نبود از گریه پیوسته دختر سه ماهه‌ام بخاطر دلدرد زجر بکشم و آن‌قدر بغلش کنم که بدنم کوفته شود.

   من از تو انتظار عجیبی ندارم. راستش حالا که فکرش را می‌کنم حاضرم هرسال به همان سختی بار اول که به این خانه آمدیم و من توی راه رسیدن به تهران کلی گریه کردم اسباب کشی کنیم ولی تو انقدر خسته از همه چیز به خانه نیایی. نمی‌دانم شاید هم انقدربی‌اهمیت کردن خودم خوب نیست. شاید کم کم برای تو بی‌اهمیت می‌شوم. مثل اتفاق تلخی که برای زندگی مادر و پدرم افتاد. می‌ترسم که از سرزنش تو می‌ترسم! منظورم این است که می‌ترسم این همه هراسم را برای اینکه مبادا سرزنشم کنی. وقتی برای چیزی که عمدی نیست سرزنشم می‌کنی اذیت می‌شوم. از من دور می‌شوی. راستش امروز هم رفتم بازی با خانم‌ها اما اصلا به تو نگفتم. باز هم نگفتم مبادا سرزنشم کنی. فردا امتحان دارم اما برایم سخت بود این دورهمی خوشحال کننده را نروم. لج کردم با خودم چون وقتی بعد آن امتحان افتضاح قبلی تصمیم گرفتم درس بخوانم تو زنگ زدی و گفتی مهمان داریم. 

   راستش هراسم بیشتر بخاطر دخترمان است. می‌ترسم این مخفی‌کاری‌های من از ترس سرزنش تو در او نهادینه شود چون فکر می‌کنم من هم این را از مادرم یاد گرفتم. همیشه می‌گفت فلان چیز را به بابا نگوییم. نه که بگوید دروغ بگوییم. می‌گفت نگو. همیشه بابا سرزنش می‌کرد. همه چیز را. حتی چیزهایی که عمدی نبود. مثلا افتادن کاسه اردورخوری در کتری یا گریه کردن بچه چون گشنه است! سعی کن مرا سرزنش نکنی یا لااقل اگر کردی و دیدی ناراحتم مرا تنها نگذار. حس می‌کنم داری از من دور می‌شوی. باور کن هنوز هم تو خانه منی. من از تو خانه نمی‌خواهم.

 

دخترمان سه ماهه شده. کنارم خوابیده. موهایش به اندازه بند انگشت در آمده. من و تو را می‌شناسد. می‌خندد و صدا در میاورد. اخیرا کمی دلدرد گرفته و بی‌تابی می‌کند. من هم با چشم اشکی دارم بینی فین فین می‌کنم. وقت نمی‌کنم به خودم برسم. احساس خستگی می‌کنم و خیلی گرسنه‌ام. دلم گرفته. لبخند تو خوشحالم خواهد کرد ولی تو توی اتاق خوابیده‌ای. مرا پیش دخترمان سرزنش نکن.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها